دختر بچه


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دارم از تــو حــرف می زنــم امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش

وبلاگم چگونه است؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان cool shadow و آدرس mohammadrain.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 234
:: کل نظرات : 671

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 30
:: باردید دیروز : 130
:: بازدید هفته : 200
:: بازدید ماه : 470
:: بازدید سال : 21641
:: بازدید کلی : 98980

RSS

Powered By
loxblog.Com

I NEED MY BEETLE

دختر بچه
یک شنبه 30 تير 1392 ساعت 3:2 | بازدید : 1301 | نوشته ‌شده به دست محمدبوعذار | ( نظرات )

به خاطر درس هایم چند روزی بود که سرم شلوغ بود معلم بسیار سخت گیر بود او به ما گفت که یک انشاء با موضوع دختربچه برایش تهیه کنیم من تنها سه روز وقت داشتم و وقت برایم خیلی مهم بود کنار پنجره نشسته بودم  پس از 3ساعت تفکر بالا خره فهمیدم که چه چیزی بنویسم شروع کردم به نوشتن حدودا دو صفحه نوشتم بعد یادم افتاد امتحان فیزیک دارم تصمیم  گرفتم برم به خانه دوستم و با هم درس بخونیم حدودا ساعت 5 بود هوا ابری بود میدانستم که باران خواهد بارید پس از چند دقیقه باران گرفت چون خونه دوستم خیلی دور بود همه جای بدنم خیس شد وقتی رسیدم دوستم فورا منو جلوی بخاری برد ویه قهوه گرم  نیز برایم درست کرد من در حالی که به بخاری چسبیده بودم چشمم به پنجره افتاد که یک دختر کوچکی در زیر پایه برق نشسته من چند دقیقه به اون نگاه کردم با خودم حرف می زدم آیا خانه ندارد؟ چرا تنهاست؟ ایا والدین او زنده اند؟چرا زیر باران نشسته؟آیا سردش نیست ؟آیا نمی ترسد؟از یک طرف رعدو برق بسیار وحشت ناک بودواز طرف دیگر هواطوفانی بود اما ان دختر چرا ساکت بود؟ چرا به خانه اش نمی رفت؟ دوستم را صدا زدم که به او بگویم برویم ان دختر را با اجازه ی پدر مادرش بیاریم داخل خونه وقتی باران بند آمد اونو ببریم خانه خودش من هنوز پشت پنجره بودم وقتی دوستم امد به من گفت برویم بیاریمش خیلی خوش حال شدم اما این خنده طولی نکشید! ناگهان رعدو برق به پایه برق برخورد کرد من از پشت پنجره صدا میزدم برو کنار ولی اون نمی شنید دستمو زدم به پنجره او متوه من نشد پایه افتاد و دختر جانش را از دست داد من با چشمانی پر از اشک به دوستم گفتم که به انبولانس خبر بدهد او این کار را کرد پس از چند ساعت مادر ان دختر امد اون زن بسیار گریه می کرد من از صحبت های زن با پلیس فهمیدم که اون دختر به خاطر این که پدرش اورا زده بود از خانه بیرون رفته بود!!ولی یک چیز را نفهمیدم که چرا متوجه من نشد آیا بینای خود را از دست داده بود ویا نمی توانست بشنود!!!!

شما بگویید چرا؟

راستی به نظر شما این داستان واقعی می باشد یا خیر ؟لطفا جوابتونو هم بنویسید ممنون؟؟!!




:: موضوعات مرتبط: داستان(14) , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: